قربانی شهرداری
علی تنها تواتاقش نشسته بودو ازفرط بی کاری مشغول بازی بود...حوصله اش
نمییرسید و هی
گیم آور میشد،که سرانجام گوشی را روی تختش پرت کرد....
-اه لعنت به گیم،لعنت به تنهایی ولعنت به من!
(موبایلش را برمیدارد وتماسی را برقرار میکند) :
-الو احمد ازتنهایی پوکیدم میای بریم بیرون؟
-....
-قربانت منتظرم
حدود نیم ساعت بعد باصدای در،علی دکمه ی آیفون بالای تختش را زد و احمد وارد اتاق
شدولبخندبر لبان علی کاشت.
احمد-نبینم غمبرک بزنی؟؟پاشو پسرپاشو ببرمت یک جایی که تایک هفته شارژ
باشی،تو بام شهر
نمایشگاه پرندگان زدند که خیلی جالب و بامزه است از اونجام
میریم پارک کوهستان که تودوست
داری،با بچه ها اونجا بودیم که زنگ زدی.....
(احمد،علی را روی ویلچرش نشاند و از در خاج شدند).
علی-احمدجان خسته شدی بذار کمی هم خودم ویلچررو برونم
احمد-حرف نباشه پسر رسیدیم دیگه
علی-(با چهره ای حسرت بار) وای احمد اینجام که پله داره!!برگردیم،حیف شد که نتونستم
نمایشگاه رو ببینم
احمد-پسر من تا نبرمت و سرحالت نیارم بیخیال نمیشم،ده تا پله که چیزی نیست!مثل اینکه
داداشتو دست کم گرفتی ها
علی-ملوان زبل لازم نکرده تمیرین وزنه برداری کنی و منو با وزنه اشتباه
بگیری،کمر ممرت
پنچر میشه میمونی رو دستم اونوقت باید یه قاطرم برا
توازاینجا کرایه کنیم
(اما احمد دلش میخواست علی را که بهترین دوست صمیمیش بود،خوشحال کند)
احمد-علی تو چشماتو ببند من عقب عقب از پله ها ببرمت بالا نترس
علی-داداشم کوتاه بیا سنگینم میترسم دیسک کمر بگیری توروهم ازدست بدم
احمد-(با تردید جلوی ویلچر علی را بلند و عقب عقب از پله ها بالا میرفت)هیس نفوس بد نزن پسر! بسم
الله...یاعلی....یاعلی....آهان...دیگه چیزی نمونده دیدی 8تاشو که رفتیم 2
تاش مونده توحرف نزن
تا تمرکز کنم علی
یهو پای احمد رفت روی اون یکی پایش و تعادلش را از دست داد....
خودش عقب افتاد و علی از پله ها با سر سقوط کرد زمین
احمد بی توجه به زخمهای خودش بادوتادستش کوبید توی سرش وباگفتن
یاامام زمان، رفت
سراغ علی که غرق خون بود ونبضش ساکت.
((زهرامحمدی))----->>نقد نشه فراموش لدفن