غزل

چون شود پاییز،من بی تاب باران میشوم          بیخیال سن وســـالم،مثل خردان میشوم

لا به لای برگ های خیس گلگشت خیـــال         غرق بازی،همچوآهوی خرامان میشوم

میگشــــایم دست حاجت تابگیرم قطره ای          میچکد لب بر لبــــانم، بازخندان میشوم

میشوم مدهوش آن بازی عشــــق کردگــار         درهوایش بی سروسامان وحیران میشوم

میزند سجده به شیشه،قطره هاازروی شوق        می زنم بیدار باش وهمچوطوفان میشوم

میخورد انگِ ترک برچینیِ نازکخیــــــال          سمفونی میسازد عشقــم، بازگریان میشوم

 

11:ساعت                       تاریخ:18/8/1392



«زهرامحمدی»------------>> نقد شعرم فراموش نشه لدفن

داستانک

قربانی شهرداری


علی تنها تواتاقش نشسته بودو ازفرط بی کاری مشغول بازی بود...حوصله اش نمییرسید و هی

گیم آور میشد،که سرانجام گوشی را روی تختش پرت کرد....

-اه لعنت به گیم،لعنت به تنهایی ولعنت به من!

(موبایلش را برمیدارد وتماسی را برقرار میکند) :

-الو احمد ازتنهایی پوکیدم میای بریم بیرون؟

-....

-قربانت منتظرم

حدود نیم ساعت بعد باصدای در،علی دکمه ی آیفون بالای تختش را زد و احمد وارد اتاق

شدولبخندبر لبان علی کاشت.

احمد-نبینم غمبرک بزنی؟؟پاشو پسرپاشو ببرمت یک جایی که تایک هفته شارژ باشی،تو بام شهر

نمایشگاه پرندگان زدند که خیلی جالب و بامزه است از اونجام میریم پارک کوهستان که تودوست

داری،با بچه ها اونجا بودیم که زنگ زدی.....

(احمد،علی را روی ویلچرش نشاند و از در خاج شدند).

علی-احمدجان خسته شدی بذار کمی هم خودم ویلچررو برونم

احمد-حرف نباشه پسر رسیدیم دیگه

علی-(با چهره ای حسرت بار) وای احمد اینجام که پله داره!!برگردیم،حیف شد که نتونستم

نمایشگاه رو ببینم

احمد-پسر من تا نبرمت و سرحالت نیارم بیخیال نمیشم،ده تا پله که چیزی نیست!مثل اینکه

داداشتو دست کم گرفتی ها

علی-ملوان زبل لازم نکرده تمیرین وزنه برداری کنی و منو با وزنه اشتباه بگیری،کمر ممرت

پنچر میشه میمونی رو دستم اونوقت باید یه قاطرم برا توازاینجا کرایه کنیم


(اما احمد دلش میخواست علی را که بهترین دوست صمیمیش بود،خوشحال کند)

احمد-علی تو چشماتو ببند من عقب عقب از پله ها ببرمت بالا نترس

علی-داداشم کوتاه بیا سنگینم میترسم دیسک کمر بگیری توروهم ازدست بدم

احمد-(با تردید جلوی ویلچر علی را بلند و عقب عقب از پله ها بالا میرفت)هیس نفوس بد نزن پسر! بسم

الله...یاعلی....یاعلی....آهان...دیگه چیزی نمونده دیدی 8تاشو که رفتیم 2

تاش مونده توحرف نزن

تا تمرکز کنم علی

یهو پای احمد رفت روی اون یکی پایش و تعادلش را از دست داد....

خودش عقب افتاد و علی از پله ها با سر سقوط کرد زمین

احمد بی توجه به زخمهای خودش بادوتادستش کوبید توی سرش وباگفتن

یاامام زمان، رفت

سراغ علی که غرق خون بود ونبضش ساکت.


((زهرامحمدی))----->>نقد نشه فراموش لدفن

شعر پریسکه


بوسه ات،آتشفشان!


خاکسترمیکند

شاخه-شاخه


جنگل وجودم را!


1392/7/1 ساعت22:34

((زهرا محمدی))



فردام تفلدمه ها.....پلیز کادوووووووووو

شعری اجتماعی


زن


زمان


مانکن


قلم عفاف بردست


ابراهیم وار میشکند


مانکن ها،


-اندام های عاصی پوچ


-صیّاد نگاه شیطانی پشت ویترین ها را


وآن سوی بوم نقّاشی


-نامردمردان


بالا می آورند نگاه نجس متعفنشان را!


تاحقیقت مروارید


-ازچنگال چشمان بگریزد!


برمترسک های ترسو میتازم!


آری من فمنیستم


-شورشی بر فلسفه ی ضد زن!


1392/5/4 ساعت18:5

((زهرامحمدی))

پیشکش آقا

((بنا به پیشنهاد دوست عزیزی، قطعه ادبی ویرایش شد))


قطعه ادبی انتظار

افطارمیکنم

درفراخنای خیال

باقیامت قامت دلربایت!

چشمه سار خشکیده ی چشمان منتظرم

میتراود بر جاده های طلوعی دوباره!

در کره ی خاکی

که باانزجار جمعیت

باتحریم313یار غنچه ی نرگس

رو به ویرانیست!

ومن در شعرم

313بار گل نرگس را از رکاب قلمم پیاده میکنم

وتو

پرده را بردار،

 بتاب برسرزمین جمود دلها!

 

1392/4/19              ساعت15:47

کابوس

ببخشین اگه دیر آپ کردم

"او"


-شانه به شانه ی دیگری


-دوحلقه


-و قهقهه های مستانه!


"من"



-جاده ی پرازبرگ


-باران


-خیس تنهایی!


وتب آهم


-به آتش کشید


لبخندم را!

 

2/1/1392              ساعت1:26شب

هذیان


 

بوسه ی وحشیانه ی تیغ،

-روی رگم!

و در آغوش جاری خون!

بانگاهم،

همچنان رد پای رفتنت را میبوسم.

تیک تاک-تیک تاک

پتکیست بر دل و احساس!

یادآور لحظه های عبور

یاددسته گل زرد،

-روبان مشکی

یاد نیشخند تو!

ومن،

با تب نفسم،

آتش میزنم جز یادهایت را،

ای عشق.....!

 

22/12/1391              ساعت12:30

کادوی عیدمن برا شما


 سلام وصدسلام همراه باتبریک عید وآرزوی

سلامتی براتون عیــــــــــــــــــــــــــــــدی

اوردممممممممممممممممممم


درلحظات مرگ خورشید

و زیرآسمانی خونین

که اکسیژن را بر ششهایم تحریم کرده

بدرقه میکنم قطار تلخ خاطره ها را

و چشم براه شیرین ترین آمدنم.

میکاوم دل و دینم را،

خاطره تکانی میکنم

ونوروزش را تبریک میگویم.

همچو قاصدکی رها،

تسلیم بادم

مسافری ازجنس روئیدن،

که درایستگاه بهاری

شکوفه زنان

متولد میشوم!

1391/12/18

وقت عشق وحال

سلام و صدسلاااااااااااااااااااااااااااام بر دوستان باوفا و بی وفاک اومدن و نیومدن ب وب خوشون

آخیش چ حالی میده وبگردی بعداز خستگی امتحانا

تراوشات دلم

 

درجزيره اي بي آب

محصور در نگاه هاي هوس انگيزم

همبستر اضطراب

افسرده ومفرط

ازترس ديو صفتان

درلاك خود،بهت زده ام

عين برقگرفتگي

دل ونبضم را گرفت

هاله اي از محبت،فراسوي بشريت

يخ بست وجودم

زير آوار نگاهش

 

16/7/1391             ساعت14